در مِه

امیر مهاجر
ariamir2000@yahoo.se


مرد گفت: «پاشو، كباب ‌تركی خریده‌¬م برات!»
زن تو جاش غلت زد: «یواش¬تر، بچه¬ها خوابن.» و تو تاریكی نگاه كرد به قامتِ سیاهِ مرد: «ساعت چنده؟»
مرد پاكتِ كباب را گذاشت رو پاتختی: «از همو‌‌نایی گرفته¬م كه دوس داری.» بعد دست برد زیر لحاف و پای برهنه¬ی زن را نوازش كرد: « تا صُب چیزی نمونده.»
زن پاهاش را پس كشید: «دستت سرده!»
مرد خندید: «می‌خوام گرمش كنم.» و كپلِ زن را فشرد: «پاشو تا یخ نکرده.»
زن نالید: «خوابم میاد.»
مرد دست برد تو شُرت زن. گفت: «نازتو برم خانوم خانوما.»
زن خود را پس كشید: «چه‌ت شده دم صُبی؟»
مرد ایستاد: «روشن كنم چراغو؟»
زن خواست بگوید نه، اما مرد چراغ را روشن كرده بود. پس گفت: «خاموش كن!» و لحاف را كشید رو سرش.
مرد پرسید: « میاد به¬م؟»
زن پرسید: «چی؟»
مرد لحاف را از رو سر زن پس زد: «سرتو بیار بیرون تا ببینی.»
زن با دلخوری دست را سایه¬ی چشم¬ها کرد و نگاه كرد به كاپشنِ چرمِِ نیم‌داری كه مرد پوشیده بود. گفت: «مگه كرایه¬‌ش چقدر می‌شد؟»
مرد خندید: «كرایه‌شو داد، خوبم داد.» بعد گفت: «آبجو كه می‌خوری؟»
زن گفت: «نه!»
مرد شانه انداخت بالا: «داستانش مُفصله.» و از اتاق رفت بیرون.
زن گفت: «یواش¬تر، بچه¬ها خوابن.»
مرد گفت: «خودت که داری بلندتر حرف می¬زنی.» و درِ اتاق بچه¬ها را بست. بعد رفت آشپزخانه و بی آن¬كه چراغ را روشن كند یك¬‌راست رفت سراغ یخچال و از طبقه¬ی بالای آن دو قوطی آبجو برداشت. خنک بودند. در یکی از آن¬ها را باز کرد و همان¬طور که محتوایش را سرمی¬کشید، راه افتاد به طرفِ اتاق.
زن هنوز سرش زیرِ لحاف بود.
مرد تکیه داد به چهار¬چوب در. گفت: «عجب تگریه‌ لامسب!»
زن تکان خورد: «تازه چشمام گرم شده بود.»
مرد گفت: «یکی هم واسه تو آوردم.» و آبجو زن را گذاشت رو پاتختی.
زن گفت: «درِ اتاقو بستی؟»
مرد در را بست و نشست لبِ تخت. بعد بقیه¬ی آبجو را سرکشید و قوطی را گذاشت رو پاتختی. گفت: «می‌خوری كباب؟» و لحاف را از رو سر زن پس زد.
زن دست را سایه¬ی چشم¬ها کرد. گفت: «نه!»
مرد شانه انداخت بالا. بعد از تو پاكت، ساندویچی درآورد و گاز زد به آن. گفت: «شام چی خوردی مگه؟»
«سالاد.»
مرد لُقمه¬اش را فرو داد: « فقط سالاد؟» بعد گفت: «هیچ کجا نداره كبابِ این یارو رو.»
زن گفت: «لااقل یه بشقاب می¬گرفتی زیرِ دستت. اتاقو پُر کردی از خُرده نون.»
مرد گاز زد به ساندویچ: «قول میدم حتی تو خودِ تركیه¬م این كباب گیرت نمیاد.» بعد گفت: «مواظبم.»
زن گفت: «تو که جارو نمی¬زنی.»
مرد اشاره کرد به قوطیِ آبجو. گفت: «برا تو آوردم.»
زن گفت: «من که گفتم، نمی¬خورم.»
مرد گفت: «همه¬ش چربیه لامسَب! معلوم نیس روده‌ی سگه، چیه.» و لقمه¬اش را فرو داد.
زن گفت: «می¬تونی یواش¬تر حرف بزنی؟»
مرد گفت: «تا می¬ذاریش تو دهنت می¬ماسه سگ مسَب!» و گاز زد به ساندویچ: «برا من که یک سره پشتِ فرمونم، سَمّ خالصه.»
زن گفت: «یواش.»
مرد گفت: «خفه¬م کردی از بس گفتی یواش.» بعد گفت: «یه لُقمه بخور.»
زن گفت: «دهنم وا نمی¬شه.»
مرد گفت: «تا گرمه خوشمزه¬س، یخ کنه از دهن میفته.»
زن گفت: «نمی¬تونی یواش¬تر حرف بزنی؟»
مرد گفت: «آخریه خیلی باحال بود!» و نگاه کرد به زن که داشت لحاف را می¬کشید رو سرش. گفت: «خیال داری بخوابی؟»
زن گفت: «مگه میذاری تو؟» بعد ادامه داد: «خیرِ سرم مثلاً یک¬شنبه¬س!»
مرد گاز زد به ساندویچ: « پس من چی؟ من آدم نیستم که نه تعطیل دارم و نه غیرِ تعطیل؟»
«خودت خواستی بیای تو این مملکت.»
«تو نخواستی؟»
«من که مِثلِ تو غُر نمی¬زنم.»
مرد لحاف را پس زد از رو صورتِ زن. گفت: «برا اینه که یک لحظه¬م شب کاری نکرده¬ی تو عُمرت خانوم.»
زن گفت: «گُه شوری که کرده¬م آقا.» بعد گفت: «چیه، کار خراب بوده؟»
مرد باقی¬مانده¬ی ساندویچ را تو دهن جا داد. گفت: « کی آباد بوده کار، ها؟» بعد قوطی آبجو را از رو پاتختی برداشت و در آن را باز کرد و جرعه‌ای نوشید: «حالم به هم می¬خوره از این مملکت.»
زن گفت: «چی شده دوباره؟»
«جوونیمونو دادیم به این پُفیوزا. تُف!»
«هر جای دیگه¬م می¬رفتیم باید جوونیمونو می¬دادیم.»
«نه به این مُفتی.»
«همه جا مُفت می¬خرن جوونیِ آدمارو.»
«از کجا می¬دونی؟»
زن شانه انداخت بالا: «می¬تونستیم بمونیم همون جا.»
مرد گفت: «اگه می¬تونستیم که مونده بودیم.» و جُرعه¬ای نوشید. گفت: «با دستِ خودمون کبریت کشیدیم به خرمنِ عُمر.»
زن گفت: «بسه دیگه. می¬تونی یک¬شنبه مونو خراب کنی؟» و لحاف را کشید رو سرش.
مرد لحاف را از رو سر زن پس زد: «یک¬شنبه رو تو خراب می¬کنی که هی سرتو می کنی زیرِ اون صاب مُرده.» بعد گفت: «سرت که میره اون زیر یهو تنها می¬شم.»
زن گفت: «خسته¬ای، می¬گردی دنبالِ بهونه.» بعد گفت: «هی می¬گم خُب که خیال نکنی تنهایی. خوبه؟» و لحاف را کشید رو سرش. گفت: « خُب، داشتی چی می¬گفتی؟»
مرد جرعه¬ای نوشید. بعد گاز زد به ساندویچ. گفت: «چه می¬دونم. یادم نیست.»
زن گفت: «داشتی جریانِ مُسافرتو تعریف می¬کردی، اون آخریه.»
«گورِ پدرِ هر چی مُسافره.»
«همون که کاپشنشو گرفتی؟»
«خودش داد.»
«خودش داد؟»
«یه جورایی زده بود به جدول. چه می¬دونم.»
«چطو مگه؟»
مرد خندید: «یاتاقان سوزونده بود طفلك!» بعد جُرعه¬ای نوشید. آنگاه به سُرفه افتاد.
زن گفت: «یواش¬تر، بچه¬ها بیدار می¬شن.»
مرد گفت: « دارم خفه می¬شم لامسب.» بعد ادامه داد: «پریده تو گلوم.»
زن گفت: «خُب آروم¬تر بخور، دُنبالت که نکرده¬ن.»
مرد جرعه¬ی دیگری نوشید: «حواست به منه یا به بچه¬ها؟»
زن گفت: «هم به تو، هم به بچه¬ها.» بعد گفت: «یالا دیگه، تو هم که جون می¬گیری وقتی می¬خوای یه چیزی تعریف کنی.»
مرد گفت: «چی چی رو یالا؟ همین بود دیگه.»
زن گفت: «همین؟»
مرد گفت: «پس چی؟» بعد زد زیرِ خنده. گفت: «گفتم که... خُل بود طرف.» و جرعه¬ای نوشید. آنگاه ادامه داد: «ده هزار كرون می¬داد به كسی كه طناب ‌پیچش كنه و از ُپل بندازدش پایین تو آب.»
زن سرش را از زیرِ لحاف آورد بیرون: «خُب؟»
مرد پاشد ایستاد: «« باید برم توالت.» و رفت.
زن نگاه کرد به رفتنِ مرد. بعد زُل زد به سقف و همان¬طور ماند تا صدای سیفون شنیده شد. آنگاه به پهلو غلتید و منتظر ماند تا مرد در آستانه¬ی در ظاهر شود. بعد گفت: «در رو ببند، صدا نره بیرون.»
مرد در را بست و نشست لبِ تخت. گفت: «بدیِ آبجو همینه. یه سره می¬شاشی. اَه!»
زن گفت: «خُب؟»
مرد گفت: «خُب که خُب؟»
«آخرش؟»
«آخرِ چی؟»
«مُسافره.»
مرد خندید: «گفتم که.»
زن گفت: «نگفتی تو چی کار کردی؟»
مرد شانه انداخت بالا: «تو بودی چی كار می‌كردی؟»
زن نیم‌خیز شد: «پرسیدم تو چی كار كردی.»
مرد انگشتِ سبابه‌اش را كرد تو دهن و لثه‌اش را پاك كرد با آن. گفت: «می‌دونی برا همچین پولی چند تا دنده‌¬ی صد تا یه غاز باید عوض كرد تو این خراب¬شده؟» و ساندویچ زن رااز تو پاكت درآورد: «نمی‌خوریش كه، ها؟»
زن گفت: «خُب؟»
مرد گفت: «خُبِ چی دیگه؟» و گاز زد به ساندویچ.
زن گفت: «تو چی کار کردی؟»
«گفتم که...»
«دوباره بگو.»
مرد جرعه¬ای نوشید. گفت: «هیچی.»
زن زُل زد به مرد. گفت: «هیچی چی؟»
مرد گفت: «هیچی که دیگه چی نداره. هیچی یعنی هیچی، همین. یعنی هیچ کاری نکردم. خوب شد؟» و گاز زد به ساندویچ.
زن لحظه¬ای ماند. بعد به پهلو غلتید و پُشت کرد به مرد و نگاه كرد به رنگِ چركِ دیوار روبرو.
مرد بقیه¬ی ساندویچ را گذاشت تو پاكت. گفت: « خوابیدی دوباره؟» و دست برد زیرِ لحاف و كپلِ زن را فشرد.
زن لحاف را پس زد و از تخت آمد پایین.
مرد پرسید: «كجا؟»
زن گفت: «توالت.»
مرد نگاه كرد به تن نیمه‌عریانِ زن. گفت: «طولش ندی!» و صبر کرد تا زن درِ توالت را ببندد. بعد دست دراز کرد و قوطی آبجو را از رو پاتختی برداشت و آن را تا ته سركشید. بعد آرام پاشد ایستاد. احساس کرد سرش سنگین شده. لبخندی زد. بعد راه افتاد طرفِ بالکن و کرکره را کشید بالا.
مهِ سنگینی پشتِ شیشه شناور بود. مرد سیگاری روشن کرد. بعد درِ بالکن را گشود و قدم در مِه گذاشت. هوای خنکِ صبح از چاکِ پیراهنش گذشت و تنش را لرزاند. پُک زد به سیگارش و دودِ آن را توی مِه فوت کرد. بعد جلو رفت و دستِ چپش را گرفت به نرده¬های فلزیِ بالکن و خَم شد و پایین را نگاه کرد. آن پایین، همه چیز توی مِه گُم شده بود. دوباره پُک زد به سیگارش و دودِ آن را توی مه فوت کرد. بعد رفت طرفِ نیمکتِ چوبی که تو بالکن بود و نشست روی آن. باز به سیگارش پُک زد و دودِ آن را توی مه فوت کرد. آنگاه زانوهاش را گرفت تو بغل و زُل زد به مه که همه چیز را بلعیده بود.

12 فوریه 2004
گوتنبرگ/ سوئد

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31675< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي