|
مرد گفت: «پاشو، كباب تركی خریده¬م برات!» زن تو جاش غلت زد: «یواش¬تر، بچه¬ها خوابن.» و تو تاریكی نگاه كرد به قامتِ سیاهِ مرد: «ساعت چنده؟» مرد پاكتِ كباب را گذاشت رو پاتختی: «از همونایی گرفته¬م كه دوس داری.» بعد دست برد زیر لحاف و پای برهنه¬ی زن را نوازش كرد: « تا صُب چیزی نمونده.» زن پاهاش را پس كشید: «دستت سرده!» مرد خندید: «میخوام گرمش كنم.» و كپلِ زن را فشرد: «پاشو تا یخ نکرده.» زن نالید: «خوابم میاد.» مرد دست برد تو شُرت زن. گفت: «نازتو برم خانوم خانوما.» زن خود را پس كشید: «چهت شده دم صُبی؟» مرد ایستاد: «روشن كنم چراغو؟» زن خواست بگوید نه، اما مرد چراغ را روشن كرده بود. پس گفت: «خاموش كن!» و لحاف را كشید رو سرش. مرد پرسید: « میاد به¬م؟» زن پرسید: «چی؟» مرد لحاف را از رو سر زن پس زد: «سرتو بیار بیرون تا ببینی.» زن با دلخوری دست را سایه¬ی چشم¬ها کرد و نگاه كرد به كاپشنِ چرمِِ نیمداری كه مرد پوشیده بود. گفت: «مگه كرایه¬ش چقدر میشد؟» مرد خندید: «كرایهشو داد، خوبم داد.» بعد گفت: «آبجو كه میخوری؟» زن گفت: «نه!» مرد شانه انداخت بالا: «داستانش مُفصله.» و از اتاق رفت بیرون. زن گفت: «یواش¬تر، بچه¬ها خوابن.» مرد گفت: «خودت که داری بلندتر حرف می¬زنی.» و درِ اتاق بچه¬ها را بست. بعد رفت آشپزخانه و بی آن¬كه چراغ را روشن كند یك¬راست رفت سراغ یخچال و از طبقه¬ی بالای آن دو قوطی آبجو برداشت. خنک بودند. در یکی از آن¬ها را باز کرد و همان¬طور که محتوایش را سرمی¬کشید، راه افتاد به طرفِ اتاق. زن هنوز سرش زیرِ لحاف بود. مرد تکیه داد به چهار¬چوب در. گفت: «عجب تگریه لامسب!» زن تکان خورد: «تازه چشمام گرم شده بود.» مرد گفت: «یکی هم واسه تو آوردم.» و آبجو زن را گذاشت رو پاتختی. زن گفت: «درِ اتاقو بستی؟» مرد در را بست و نشست لبِ تخت. بعد بقیه¬ی آبجو را سرکشید و قوطی را گذاشت رو پاتختی. گفت: «میخوری كباب؟» و لحاف را از رو سر زن پس زد. زن دست را سایه¬ی چشم¬ها کرد. گفت: «نه!» مرد شانه انداخت بالا. بعد از تو پاكت، ساندویچی درآورد و گاز زد به آن. گفت: «شام چی خوردی مگه؟» «سالاد.» مرد لُقمه¬اش را فرو داد: « فقط سالاد؟» بعد گفت: «هیچ کجا نداره كبابِ این یارو رو.» زن گفت: «لااقل یه بشقاب می¬گرفتی زیرِ دستت. اتاقو پُر کردی از خُرده نون.» مرد گاز زد به ساندویچ: «قول میدم حتی تو خودِ تركیه¬م این كباب گیرت نمیاد.» بعد گفت: «مواظبم.» زن گفت: «تو که جارو نمی¬زنی.» مرد اشاره کرد به قوطیِ آبجو. گفت: «برا تو آوردم.» زن گفت: «من که گفتم، نمی¬خورم.» مرد گفت: «همه¬ش چربیه لامسَب! معلوم نیس رودهی سگه، چیه.» و لقمه¬اش را فرو داد. زن گفت: «می¬تونی یواش¬تر حرف بزنی؟» مرد گفت: «تا می¬ذاریش تو دهنت می¬ماسه سگ مسَب!» و گاز زد به ساندویچ: «برا من که یک سره پشتِ فرمونم، سَمّ خالصه.» زن گفت: «یواش.» مرد گفت: «خفه¬م کردی از بس گفتی یواش.» بعد گفت: «یه لُقمه بخور.» زن گفت: «دهنم وا نمی¬شه.» مرد گفت: «تا گرمه خوشمزه¬س، یخ کنه از دهن میفته.» زن گفت: «نمی¬تونی یواش¬تر حرف بزنی؟» مرد گفت: «آخریه خیلی باحال بود!» و نگاه کرد به زن که داشت لحاف را می¬کشید رو سرش. گفت: «خیال داری بخوابی؟» زن گفت: «مگه میذاری تو؟» بعد ادامه داد: «خیرِ سرم مثلاً یک¬شنبه¬س!» مرد گاز زد به ساندویچ: « پس من چی؟ من آدم نیستم که نه تعطیل دارم و نه غیرِ تعطیل؟» «خودت خواستی بیای تو این مملکت.» «تو نخواستی؟» «من که مِثلِ تو غُر نمی¬زنم.» مرد لحاف را پس زد از رو صورتِ زن. گفت: «برا اینه که یک لحظه¬م شب کاری نکرده¬ی تو عُمرت خانوم.» زن گفت: «گُه شوری که کرده¬م آقا.» بعد گفت: «چیه، کار خراب بوده؟» مرد باقی¬مانده¬ی ساندویچ را تو دهن جا داد. گفت: « کی آباد بوده کار، ها؟» بعد قوطی آبجو را از رو پاتختی برداشت و در آن را باز کرد و جرعهای نوشید: «حالم به هم می¬خوره از این مملکت.» زن گفت: «چی شده دوباره؟» «جوونیمونو دادیم به این پُفیوزا. تُف!» «هر جای دیگه¬م می¬رفتیم باید جوونیمونو می¬دادیم.» «نه به این مُفتی.» «همه جا مُفت می¬خرن جوونیِ آدمارو.» «از کجا می¬دونی؟» زن شانه انداخت بالا: «می¬تونستیم بمونیم همون جا.» مرد گفت: «اگه می¬تونستیم که مونده بودیم.» و جُرعه¬ای نوشید. گفت: «با دستِ خودمون کبریت کشیدیم به خرمنِ عُمر.» زن گفت: «بسه دیگه. می¬تونی یک¬شنبه مونو خراب کنی؟» و لحاف را کشید رو سرش. مرد لحاف را از رو سر زن پس زد: «یک¬شنبه رو تو خراب می¬کنی که هی سرتو می کنی زیرِ اون صاب مُرده.» بعد گفت: «سرت که میره اون زیر یهو تنها می¬شم.» زن گفت: «خسته¬ای، می¬گردی دنبالِ بهونه.» بعد گفت: «هی می¬گم خُب که خیال نکنی تنهایی. خوبه؟» و لحاف را کشید رو سرش. گفت: « خُب، داشتی چی می¬گفتی؟» مرد جرعه¬ای نوشید. بعد گاز زد به ساندویچ. گفت: «چه می¬دونم. یادم نیست.» زن گفت: «داشتی جریانِ مُسافرتو تعریف می¬کردی، اون آخریه.» «گورِ پدرِ هر چی مُسافره.» «همون که کاپشنشو گرفتی؟» «خودش داد.» «خودش داد؟» «یه جورایی زده بود به جدول. چه می¬دونم.» «چطو مگه؟» مرد خندید: «یاتاقان سوزونده بود طفلك!» بعد جُرعه¬ای نوشید. آنگاه به سُرفه افتاد. زن گفت: «یواش¬تر، بچه¬ها بیدار می¬شن.» مرد گفت: « دارم خفه می¬شم لامسب.» بعد ادامه داد: «پریده تو گلوم.» زن گفت: «خُب آروم¬تر بخور، دُنبالت که نکرده¬ن.» مرد جرعه¬ی دیگری نوشید: «حواست به منه یا به بچه¬ها؟» زن گفت: «هم به تو، هم به بچه¬ها.» بعد گفت: «یالا دیگه، تو هم که جون می¬گیری وقتی می¬خوای یه چیزی تعریف کنی.» مرد گفت: «چی چی رو یالا؟ همین بود دیگه.» زن گفت: «همین؟» مرد گفت: «پس چی؟» بعد زد زیرِ خنده. گفت: «گفتم که... خُل بود طرف.» و جرعه¬ای نوشید. آنگاه ادامه داد: «ده هزار كرون می¬داد به كسی كه طناب پیچش كنه و از ُپل بندازدش پایین تو آب.» زن سرش را از زیرِ لحاف آورد بیرون: «خُب؟» مرد پاشد ایستاد: «« باید برم توالت.» و رفت. زن نگاه کرد به رفتنِ مرد. بعد زُل زد به سقف و همان¬طور ماند تا صدای سیفون شنیده شد. آنگاه به پهلو غلتید و منتظر ماند تا مرد در آستانه¬ی در ظاهر شود. بعد گفت: «در رو ببند، صدا نره بیرون.» مرد در را بست و نشست لبِ تخت. گفت: «بدیِ آبجو همینه. یه سره می¬شاشی. اَه!» زن گفت: «خُب؟» مرد گفت: «خُب که خُب؟» «آخرش؟» «آخرِ چی؟» «مُسافره.» مرد خندید: «گفتم که.» زن گفت: «نگفتی تو چی کار کردی؟» مرد شانه انداخت بالا: «تو بودی چی كار میكردی؟» زن نیمخیز شد: «پرسیدم تو چی كار كردی.» مرد انگشتِ سبابهاش را كرد تو دهن و لثهاش را پاك كرد با آن. گفت: «میدونی برا همچین پولی چند تا دنده¬ی صد تا یه غاز باید عوض كرد تو این خراب¬شده؟» و ساندویچ زن رااز تو پاكت درآورد: «نمیخوریش كه، ها؟» زن گفت: «خُب؟» مرد گفت: «خُبِ چی دیگه؟» و گاز زد به ساندویچ. زن گفت: «تو چی کار کردی؟» «گفتم که...» «دوباره بگو.» مرد جرعه¬ای نوشید. گفت: «هیچی.» زن زُل زد به مرد. گفت: «هیچی چی؟» مرد گفت: «هیچی که دیگه چی نداره. هیچی یعنی هیچی، همین. یعنی هیچ کاری نکردم. خوب شد؟» و گاز زد به ساندویچ. زن لحظه¬ای ماند. بعد به پهلو غلتید و پُشت کرد به مرد و نگاه كرد به رنگِ چركِ دیوار روبرو. مرد بقیه¬ی ساندویچ را گذاشت تو پاكت. گفت: « خوابیدی دوباره؟» و دست برد زیرِ لحاف و كپلِ زن را فشرد. زن لحاف را پس زد و از تخت آمد پایین. مرد پرسید: «كجا؟» زن گفت: «توالت.» مرد نگاه كرد به تن نیمهعریانِ زن. گفت: «طولش ندی!» و صبر کرد تا زن درِ توالت را ببندد. بعد دست دراز کرد و قوطی آبجو را از رو پاتختی برداشت و آن را تا ته سركشید. بعد آرام پاشد ایستاد. احساس کرد سرش سنگین شده. لبخندی زد. بعد راه افتاد طرفِ بالکن و کرکره را کشید بالا. مهِ سنگینی پشتِ شیشه شناور بود. مرد سیگاری روشن کرد. بعد درِ بالکن را گشود و قدم در مِه گذاشت. هوای خنکِ صبح از چاکِ پیراهنش گذشت و تنش را لرزاند. پُک زد به سیگارش و دودِ آن را توی مِه فوت کرد. بعد جلو رفت و دستِ چپش را گرفت به نرده¬های فلزیِ بالکن و خَم شد و پایین را نگاه کرد. آن پایین، همه چیز توی مِه گُم شده بود. دوباره پُک زد به سیگارش و دودِ آن را توی مه فوت کرد. بعد رفت طرفِ نیمکتِ چوبی که تو بالکن بود و نشست روی آن. باز به سیگارش پُک زد و دودِ آن را توی مه فوت کرد. آنگاه زانوهاش را گرفت تو بغل و زُل زد به مه که همه چیز را بلعیده بود.
12 فوریه 2004 گوتنبرگ/ سوئد
|
|